او پلههاي سرسره را يكييكي بالا ميرفت و غشغش ميخنديد و لذت ميبرد. من هم غرق دنياي كودكانه او شده بودم. حسرت روزهايي را ميخوردم كه كوچكتر بودم. دلم هوس تاببازي كرده بود. زيرچشمي نگاهي به سمت راست انداختم، كسي نبود. سمت چپ را پاييدم كه ديدم پسربچهاي چنان دواندوان به سمت تاب حملهور شده كه نگو و نپرس. پدرش هم از پشت سرش ميآمد. با خودم گفتم: «اين بارم نشد!» روي نيمكتي نشستم و حسرتخوران، بازي برادرزادهام را تماشا كردم.
درختي نظرم را جلب كرد. توي اين سرما كه تمام برگهاي درختان رنگ باخته و قبلا توسط باد، قلع و قمع شده و اثري ازشان نمانده بود، شاخهاي، برگي داشت، آن همتر و تازه. يك قاب قشنگ درست شده بود كه وادارم كرد عكسي بگيرم. همينطور كه جيبهايم را براي پيدا كردن گوشي همراهم ميگشتم با خودم گفتم: «كارهاي خدا رو ببين! چطور خدا زندگي اين برگ رو توي دست اين شاخه قرار داده!»
آخرش گوشي پيدا شد. تا سرم را بلند كردم ديگر اثري از برگ نبود. حسنآقا داشت از روبهرو ميآمد. خوش و بشي كرديم. حسنآقا باغبان بوستان بود. قيچي باغباني به دستش بود و شاخههاي خشك را يكبهيك قطع ميكرد. خواست همان شاخهاي را كه تا چند لحظه پيش برگ داشت قطع كند. گفتم: «نه اين شاخه هنوزم برگ ميده، خودم ديدم». خنديد و گفت: «خودمم ديده بودمش. براي همين تا الان قطعش نكردم. تا اون برگ بود اين شاخه ارزشي داشت اما الآن بود و نبودش يكيه!» همه معادلات ذهنيام به هم ريخت. تا چند لحظه پيش فكر ميكردم عمر برگ در دستان شاخهاش است اما ظاهرا برعكس بود!
مشابه اين صحنه را شايد زياد ديده باشيم؛ مثلا زن و شوهري كه از بچهدارشدن ترس و واهمه دارند. دليلشان چيست؟ شايد آنها هم فكر ميكنند زندگي فرزندشان بهدست آنهاست و از پس تأمين آن برنميآيند. تا دلت بخواهد از اين قصههاي واقعي ديدهايم و شنيدهايم. اما به راستي نه عمر برگ به شاخه و نه عمر شاخه به برگش بود. حتي باغبان هم اين وسط كارهاي نيست. مدبر كس ديگري است!
نظر شما